یادداشت‌های شخصی (شوقی خیالی)

نقل از: کانال تلگرام «ایادداشت‌های شخصی محسن صبا» به همت (ایرج رفیعی)

یک قرن قبل از حضور نظامی شاعر بزرگ “هوس نامه‌ها” در  میان شهر آشوب‌های مهستی از چشم‌ها دورمانده که با رسیدن به  کلمات اصلی‌ی معادل‌های به کار رفته در شعر، یکی از عریان‌ترین و بی‌پرده‌ترین مضامین تنانه‌ی زن از دل رباعی زاده می‌شود:

چون چاه عقیقی‌ست، پناهی دهدت

وز  بالش نقره  تکیه‌گاهی دهدت

نه قطره‌ی سیماب چو در وی ریزی

نه ماه شود چهارده ماهی  دهدت

{ اشعارمهستی گنجه‌ای/ معین‌الدین محرابی/ انتشارات توس، ۱۳۸۲ شمسی/ ص ۱۴۲}

می‌توان مدعی شد که اشعار مهستی و فروغ الزاما مضامینی در ستایش کامجویی نبوده است و بی‌پردگی آن نیز در حقیقت  با گذر از سد گمان میسر است. اما به یقین نمی‌توان بعضی از اشعار مولانا را در مثنوی با وجود صراحت ورای  حد تصور کلمات آن -هر چند در نکوهش تن – عریان  و بی‌پرده ندانست.

مرحوم استاد بدیع‌الزمان فروزانفر که همه‌ی عمر خود را صرف آثار مولانا کرد  با وجود آن‌که  ماخذ حکایت دو بیت زیر را در دفتر پنجم مثنوی بدون شک از یک قطعه‌ی انوری دانسته است  ولی  از ذکر اصل شعر انوری به بهانه‌ی “رکاکت بعضی الفاظ” طفره رفته است!                 {ماخذ قصص و تمثیلات مثنوی/ ص۱۸۶}

همچو آن زن کو جماع خر بدید

گفت آوه! چیست این  فحل فرید          فحل فرید =  نر بی‌مانند

گر جماع این ست بردند این خران

بر کس ما می‌رییند این شوهران

{مثنوی معنوی/ نیکلسون/ ابیات ۳۳۹۱ و ۳۳۹۲}

اما سعدی که بالذات شاعری زمینی‌تر از مولانا بوده است به نظر می‌رسد اگر میسرش بود بدش نمی‌آمد ادامه‌ی اینغزل را تا مقطع واقعی آن پیش ببرد:

امشب سبک‌تر می زنند این طبل بی‌هنگام را

یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد

ما همچنان لب بر لبی  نا برگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل، هم شادمان هم تنگدل

کز عهده بیرون آمدن  نتوانم این انعام را

{غزل های سعدی/ غلامحسین یوسفی/ ص ۲۶۷}

شاید خود سعدی بزرگ دانسته بود که به مرز ممنوعه رسیده است و لاجرم غزلی با این عیار والا را دربیت ششم  ختم کرده است.

اما مولانا ضمن تمثیل زیبایی که با حضور کلمات آن چنانی خواننده را بر جای خود میخکوب می‌کند،

حکایت زیبایی دارد که نشانه ی والای روشن بینی وعظمت روح انسانی آزاده است که گویا هزاران سال پس از یک دوران “ترس و نکبت رایش” مانند شرق میانه می‌زیسته است:

خواجه‌ای بوده ست، او را دختری

زهره خدی، مه رخی، سیمین بری      خد = سیما

گشت بالغ، داد دختر را به شو

شو نبود اندر کفاءت  کفو او       کفاءت = برابری / کفو = همتا

خربزه چون در رسد شد آبناک

گر بنشکافی تلف گردد، هلاک

چون ضرورت بود دختر را بداد

و به ناکفوی ز تخفیف فساد      ناکفو = نابرابر

گفت دختر را  کزین داماد تو

خویشتن پرهیز کن ، حامل مشو

کز ضرورت بود عقد این گدا

این غریب اشمار را نبود وفا     غریب اشمار = کولی

ناگهان بجهد ، کند ترک همه

بر تو  طفل او بماند مظلمه        مظلمه = وبال

گفت دختر کای پدر خدمت کنم

هست پندت دلپذیر و مغتنم

هر دو روزی، هر سه روزی آن پدر

دختر خود را بفرمودی:  حذر!

حامله شد ناگهان دختر ازو

چون جوان بودند هم خاتون و شو

از پدر او را خفی می‌داشتش

پنج ماهه گشت کودک یا که شش

گشت پیدا، گفت بابا چیست این

من نگفتم که ازو دوری گزین؟

این وصیت‌های من خود باد بود

که نکردت پند و وعظم هیچ سود؟

گفت بابا! چون کنم پرهیز من؟

آتش و پنبه‌ست بی‌شک مرد و زن

گفت من گفتم که سوی او مرو

تو  پذیرای  منی‌ی  او مشو

در زمان حال و انزال و خوشی

خویشتن باید که از وی درکشی

گفت کی دانم که انزالش کی است؟

این نهان‌ست و به غایت مخفی است

گفت چشمش چون کلاپیسه شود       کلاپیسه =  پیچش سیاهی چشم

فهم کن کان وقت انزالش بود

گفت تا چشمش کلاپیسه شدن

کور گشته‌ست این دو چشم کور من

{مثنوی معنوی/ چاپ نسخه‌ی ۶۷۷/ ص ۸۲۳ و ۸۲۴}

مهر ماه ۱۳۸۹

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در یادداشت‌های شخصی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.