مصاحبه با شراگیم یوشیج

با نزدیک شدن ۲۱ آبان‌ماه زادروز نیمای بزرگ مصاحبه شراگیم یوشیج که در سایت رسمی نیما آمده را در دو بخش برای‌تان نقل می‌کنیم.

بخش یکم

شراگیم و نیما یوشیج

سوال ۱. در آغاز از شما می خواهیم در مقام فرزند شاعر بزرگی همچون نیما، برایمان از آن زاویه شخصیتی نیما بگویید که تا امروز به صورتی پنهان ممکن است مانده باشد، به عبارتی بهتر آیا نیمای بزرگ در برخورد با شما به عنوان پسرش همانگونه لطیف و پر از احساس بود؟

جواب: قبل از اینکه به سئوالات شما پاسخ دهم می‌خواهم به شما و همه‌ی دوستداران نیمای بزرگ پیشنهاد کنم تا برای رفع هرگونه تردیدی کتاب یادداشت های روزانه نیمایوشیج را که من بدون دست کاری و حذف مطلبی یا تحریفی آن را چند سال پیش توسط انتشارات مروارید چاپ و منتشر کرده‌ام بخوانید تا تمام نکته‌های پنهان و مبهم برای‌تان آشکار شود. و اما اگر سئوال و منظور شما این‌ست که نیمای بزرگ ضمیری دوگانه داشت، که بگونه‌ای اختصاصی برای نزدیکان‎اش درمنزل، و گونه‌ای دگر درخارج از منزل و اجتماع‎اش داشت ؟؟ ، ابداً، نه هرگز، باید بگویم شخصیت نیما همانی‌ست که در گفته‌هایش نمودارست و هر کسی بنا بر توان فکری و سلیقه‌ی ذهنی و فردی خود برداشتی شخصی دارد و آنچه را که می‌بیند به توان خود می‌نمایاند. نیمای بزرگ انسانی آزاده و بسیار مهربان و زیردست‌نواز بود، دلش برای محرومان، فقرا، و ضعیفان می‌تپید و برای هر ستمدیده‌ی اشک بر دیده‌اش جا ری می‌شد، نیما منظومه‌ی (کار شب پا) را می‌سراید چون دلش در گروی دل شب‌پائی‌ست که تا صبحدمان شب تاریکش را پاس می‌دارد تا حاصل برنجش به سر آید و بخورد در دل راحت، ارباب، او برای شب‌پائی که زنش را از دست داده و دو فرزندش گرسنه، دست در دست تب و در نپاری جان می‌دهند، می‌گرید، او غم آهنگر فرتوتی را به دلش می‌ریزد، که محکم پتک آهنینش را از خشم روزگار برتخته‌ی سندان می‌کوبد و از ته دلش بغض‌اش را فریاد می‌کند ونعره بر می‌آورد. نیما درمنجلاب استبداد و ظلم، قایقش به خشکی می‌نشیند، و فریاد می‌زند: امدادی ای رفیقان با من، من آب را چگونه کنم خشک؟ یکدست بی صداست!. من دست من کمک زدست شما می‌کند طلب…فریاد من شکسته اگر درگلو…وگر فریاد من رسا ….من از برای راه خلاص خود و شما فریاد می‌زنم….من قایقم نشسته به خشکی! اما هیچ‌کس نیما را نمی‌بیند وهیچ شب‌پائی در شالیزارهای شمال ایران نمی‌داند که چگونه دل نیما، به هوا و برای او می‌تپیده‌ست، او چه شب‌های بلند ماهتابی را به سوگ آنان نشسته و گریسته و غم این خفته چند…. خواب در چشم ترش شکسته

سوال۲: نیمای بزرگ شاعری که در چهل و چند سالگی‌اش زمزمه می‌کرد « به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را » و در آخرین سروده‌اش خبر داد «این منم مانده به زندان شب تیره که باز، شب همه شب، گوش به زنگ کاروانستم» از نگاه پسرش به عنوان یک ایرانی آشنا با شعر معاصر چگونه شخصیتی است؟.

جواب : ( و من نیز در انتظار طلوع طلائی خورشید شب تاریکم را پاس می‌دارم ) نیمای بزرگ نیز شب‌های تاریکش را در انتظار طلوع طلائی خورشید در صبحی روشن پاس می‌داشت و به حسرت به افق چشم می‌دوخت که آیا هرگز صبح فرا خواهد رسید ؟؟! جیب سحر شکافته ز اوای خود خروس می‌خواند …و روزان ابری را درحسرت قطره‌ای باران! .قاصد روزان ابری،داروگ، کی می‌رسد باران؟. نه این زمین و زندگیش چیزی دلکش‌ست ، نه آن زوال صبح سفیدشان ، حس می‌کند ارزوهای‌شان تیره‌ست همچو دود، اگر چند امیدشان چون خرمنی از اتش در چشم می‌نماید و صبح مسخره‌ی سفیدشان !!! می‌کوبند، و می رقصند و می‌خورند می‌برند!! آن بی خبران انسان‌نما تا مگر سیر شود دلشان در حسرت روزی خوش!!‌ وای بر ما وای برما……….( به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را تا کشد از سینه‌ی پر دردش بیرون؟؟. تیرهای دشمنانش را . ) !! و جدار راه چیده شده با تن‌هائی از زنان ، تن‌های مردها و تن های فقرا و تن‌های برهنه و بی‌لباس و تن‎های ژنده پوش !! تا پادشاه فتح بر تختش لمیده با ……….ول اسب مرا…راه‌توشه‌ی سفرم را…ومرا هرزه درا..که خیالی سرکش به در خانه کشانده ست مرا …….. آنوقت از شهر به یوش باز می‌گردد اواخر پائیزست، زردها را قرمز می‌بیند آغاز زمستان‌ست و قرمزی را خشمی فروریخته بر دلش ، آنوقت دلش سخت می‌گیرد از آن مهمانخانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک و انبوه خفتگان نا هموار و ناهشیار….. ( ول کنید اسب مرا …راه توشه‌ی سفرم را..نمد زینم را…و مرا هرزه درا… که خیالی سرکش به در خانه کشانده‌ست مرا.) ازشهر می‌گریزد و به دامان طبیعت پناه می‌برد…اما تنهاست، شب‌ها برایش کند و طولانی و سخت می‌گذرد…هنوز از شب دمی باقی‌ست…….. در شب تیره چو گوری که کند شیطانی وندر آن دام دل افسایش را دهد آهسته صفا……لحظه‌ای نیست که بگذاردش آسوده بجا….هان ای شب شوم و وحشت‌انگیز، تا چند زنی به جانم آتش یا چشم مرا زجای برکن، یا پرده ز روی خود فرو کش، یا بازگذار تا بمیرم ، کز دیدن روزگار سیرم……

سوال ۳: نیمای بزرگ دو سال پس از نفیر گلوله‌ای به دنیا آمد که به سلطنت پنجاه ساله شاهی پایان داد که قلمرو پادشاهی‌اش را عشرت‌آباد می‌پنداشت، گویی همین آغاز نیمای بزرگ را با نگاهی سیاسی و اجتماعی می‌پروراند، تا آنجا که به جنبش جنگل می‌پیوندد، بعدها برای دکتر محمد مصدق شعر می‌نویسد و همواره به اوضاع سیاسی روزگار خودش واکنش نشان می‌دهد، در وواقع می‌خواهیم بدانیم، نگاه نیما به اوضاع سیاسی مردم روزگار خودش چگونه بوده، و این نگاه جگونه در شعر او انعکاس می‌یابد؟

جواب : نیمای بزرگ هرگز به هیچ حزبی و یا دسته‌ای وابسته نبود و هرگز وارد هیچ حزبی نشد و ازهیچ حزبی حمایت نکرد، نیمای بزرگ وطنش و مردمش را دوست می‌داشت، زادگاهش یوش را دوست داشت، عاشق چوپانان و زارعین بود.و با بزرگان نمی‌نشست. من ازین دونان شهرستان نیم……….زاده‌ی پر درد کوهستانیم.
می میرم صد بارپس مرگ تنم……………….می گرید باز تنم در کفنم
زان روکه دگرروی تو نتوانم دید…………..ای مهوش من،ای وطنم،ای وطنم.

مایه‌ی اصلی اشعار من رنج من‌ست، من برای رنج خود و دیگران شعر می‌گویم، فورم و کلمات و وزن و قافیه در همه وقت، برای من ابزارهائی بوده‌اند که مجبور به عوض کردن آنها بوده‌ام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد…..می‌توانم بگویم من به رودخانه‌ای شبیه هستم که از هرکجای آن لازم باشد بدون سر و صدا می‌توان آب برداشت.
نیما زندگی بورژوازی و تجملات مادرش را دوست ندارد و از ان زندگی فرار می‌کند و با زندگی با فقر می‌آمیزد، او همرا پدرش به شورش جنگل می‌پیوندد. نیما برای مادرش می‌نویسد : من که می‌بینم به ضعفا چه می‌گذرد، چطور می‌توانم راحت بنشینم، در صورتی‌که خودم را اقلا انسان خطاب می‌کنم ؟!. از دفتر یادداشت‌های روزانه نیما یوشیج صفحه ۳۰۶
من هرگز ندیدم نیما وابسته به حزبی باشد و یا از حزبی حمایت کند، و من هرگز ندیده‌ام نیما شعری برای مصدق سروده باشد بلکه اعتقاد دارد که شاه مصدق را وصل می‌کند. نیما در یادداشت های خود می‌نویسد:
شاه چه تقصیر دارد، تو که اورا لخت کرده‌ای و باز برای شهوت به او چسبیده‌ای که او را باز لخت کنی.
مصّدق یک دست نشانده اجنبی‌ست، او با قوت دادن به توده‌ای ها مملکت را رو به خطر می‌برد، خدا می‌داند چه بشود.
او برای این‌که رئیس جمهور شود حاضرست مملکت را به دست روس‌ها تجزیه کند، مردم بیچاره‌اند، مردم عوام و گمراهند و باید به دست این پیرمرد هفتاد ساله از بین بروند.: از دفتر یادداشت های روزانه نیما یوشیج صفحه هفدهم.
نیمای بزرگ برای من می‌نویسد: پسرمن! شراگیم. هیچ وقت به بازی سیاست وارد نشو، عقیده خاصی می‌توانی پیدا کنی، آن‌هم اگرترا گول نزده باشند و حقیقتا به حقیقتی پی برده باشی. اما با یک دسته همپا نباش، قبول فکر صحیح غیر از قبول عمل مردم‌ست. : از دفتر یادداشت‌های روزانه نیمایوشیج صفحه ۲۲۲

سوال ۴: نیما در سال های نوجوانی به خواست پدر، سواری و تیر اندازی آموخت و همراه او کنار آتش ها نشست، و در زمانی به خواست پدر برای تحصیلات بهتر به تهران و مدرسه سن لویی آمد، این فضای دوگانه در او چه تناقضات و یا چه تحربه هایی را برانگیخته بود؟
جواب : نیمای بزرگ در زندگی‌نامه خودنوشت می‌نویسد:
در سال هزار سیصدوپانزده هجری، ابراهیم نوری، مرد شجاع و عصبانی، از افراد یکی از دودمان‌های قدیمی شمال ایران محسوب می‌شد. من پسر بزرگ اوهستم ، پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گله‌داری خود مشغول بود. در همین سال زمانی که او در مسقط الراس ییلاقی خود ( یوش ) منزل داشت، من به دنیا آمدم، پیوستگی من از طرف جّده به گرجی‌های متواری از دیر زمانی در این سر زمین می‌رسد، زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخی‌بانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق، قشلاق می‌کنند، و شب بالای کوه ها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع می‌شوند. از تمام دوره‌ی بچگی خود من بجز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ‌نشینی و تفریحات ساده آن‌ها در آرامش یکنواخت و کور و بی خبر از همه جا چیزی بخاطر ندارم، در همان دهکده که متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم، او مرا در کوچه باغ‌ها دنبال می‌کرد و به باد شکنجه می‌گرفت، پاهای نازک مرا به درخت‌های ریشه و گزنه‌دار می‌بست، با ترکه‌های بلند می‌زد و مرا مجبور می‌کرد به از بر کردن نامه‌هائی که معمولا اهل خانواده‌ی دهاتی بهم می‌نویسند و خودش آن‌ها را بهم چسبانیده و برای من طومار درست کرده بود. اما یکسال که به شهر امده بودم اقوام نزدیک من مرا به همپای برادر از خود کوچکترم، لادبن به یک مدرسه کاتولیک واداشتند. آنوقت این مدرسه در تهران به مدرسه عالی سن لوئی شهرت داشت، دوره‌ی تحصیل من از اینجا شروع می‌شود. سال‌های اول زندگی مدرسه‌ی من به زد و خورد با بچه‌ها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کناره‌گیری و حجبی که مخصوص بچه‌های تربیت شده در بیرون شهرست موضوعی بود که در مدرسه مسخره بر می‌داشت. هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان فرار از محوطه‌ی مدرسه بود ، من در مدرسه خوب کار نمی‌کردم، فقط نمرات نقاشی به داد من می‌رسید. اما بعدها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوش رفتار که نظام وفا شاعر بنام امروز باشد، مرا به خط شعر گفتن انداخت. این تاریخ مقارن بود با سال‌هائی که جنگ‌های بین المللی ادامه داشت، من در آن وقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه می‌توانستم بخوانم ، شعرهای من در آنوقت به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن یک جور و بطور کلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده وصف می‌شود. آشنائی با زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم من گذاشت ، ثمره کاوش من در این راه بعد از جدائی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلداگی بدآنجا، می‌انجامد که ممکن‌ست در منظومه ( افسانه) من دیده شود.

سوال ۵: می‌خواهیم از رابطه و یا به روایتی عشق نیمای بزرگ به بانویی به نام «صفورا» برای‌مان بگویید، و همچنین بگویید که آیا در کدامین شعرهای نیما انعکاسی از این عشق و دلدادگی دوران جوانی وجود دارد؟

جواب : صفورا نام دختر سیاه چشم کوچ نشینی بوده ست که به صورت عشقی واهی در خیال نیما به افسانه پیوسته‌ست، گویا نیما شبی به همراه پدرش با اسب در راه سفر به یوش شب را در بین راه گردنه‌ی کبود( کوشکک) محل کوچ و اطراق چادرنشینان مهمان خان چادر نشینی می‌شوند که صفورا دختر سیه چشم خان پذیرای مهمانان شب کرده در راه بوده‌ست و نیما اشاراتی به آن شب و آن نگاه دارد که در دیوان رباعیات و دفتر یادداشت‌های روزانه نیما یوشیج دیده می‌شود. نیما می‌نویسد :
این سرگذشت در مطبوعات به قصه آمیخته شد ( و من خوشحالم که عین واقع عوض شود ) اما خانم دکتر سیمین دانشور که مرا یک نفر شاعر بنام می‌شناسد می‌گفت: شما با این افسانه خورشید که مشهور شوید، ( شدّت خوشحالی من که مستتر بود، به قولی فرنگی مآب باشد ) همین‌ست. اما من به او گفتم که چطور مردم آن‌را به افسانه آمیخته و من خوشحال هستم.
اگر ای صفورا، اگر ای پدر، درست کار می‌کردید من اکنون نه این بودم نه آن، من خودم نمی‌دانم اگر با آن دختر چادر نشین ازدواج می‌کردم سرگذشت من بهتر بود یا نه؟ من در آن‌وقت فقط طبع شعرم بروز کرده بود، بعدها که از آن اسب سوار دور شدم طبع بدبختی من بهم‎پای شهرت من و ( خوشبختی من بهم‌پای فکر من ) بروز کرد.
میل دارم کسی درست و بی‌خطا به سرگذشت عشق من آشنا نباشد ، ولی همان عشق بود که امروز من با مطالعه و فهم ارفان یافته‌ام . ( نه ارفانی که مردم از روی کتاب می‌یابند ) که او آن دختر چادر نشین در من چه هوائی کرد. بعد چه شد!؟. پدرم که کوتاهی کردی، مادری که بی رحم بودی، خواهرانی که بی فکر بودید. اما پدرم زود مرد، من ناکام شدم، من تا ابد زندگی آنجا را بخاطر می‌اورم و می‌میرم . شب/دوشنبه یازدهم دیماه ۱۳۳۴
از دفتر یادداشت‌های روزانه نیما یوشیج صفحه ۹۴

سوال ۶: نگاهی به زندگی نیما نشان می‌دهد، که او انسان، خون گرمی بوده و خیلی زود تحت تاثیر آدم‌های پیرامونش قرار می‌گرفته است، او پس از صفورا با شخصی به نام هلن آشنا می‌شود، و یا در همان نگارستان ارژنگی با رسام ارژنگی رابطه بسیار خاصی برقرار می‌کند که سال‌ها به طول می‌انجامد، می‌خواهم ضمن توضیح رابطه نیما با این دو شخصیت بگویید که، چرا نیما اینگونه سخت تحت تاثیر آدم‌های اطرافش قرار می‌گرفت، و خیلی زود رنج‌ها و دردهای آنان در او حسی عجیب می‌آفرید؟

جواب: رابطه‌ی دوستی نیما و رسام ارژنگی بسیار عمیق و صادقانه بوده‌ست که در مجموعه‌ی کتاب نامه‌های نیما یوشیج نامه‌هائی خطاب به رسام ارژنگی دیده می‌شود اما من هرگز نام شخصی به نام هلن را نشنیده‌ام و اطلاعی از این رابطه ندارم.؟
حافظا این چه کید و دروغی‌ست
کز زبان می و جام و ساقی‌ست؟
نالی ار تا ابد، باورم نیست
که برآن عشق بازی که باقی‌ست،
من برآن عاشقم که رونده‌ست. از منظومه افسانه

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در مصاحبه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.