.
بیژن شیر خفته در زندان
کرده گرگینِ بیهنر دندان
مگس انگبین چو ماه کند
مگسی دیگرش تباه کند
(اوحدی، “جام جم”)
هر چه بیشتر از رفتن صاحب یک نبوغ از میانهی اهل دروغ میگذرد، بیشتر به همانندیی وصیتنامههای او و نیما -که بیژن او را کبیر خوانده بود- پی میبریم. نیما در وصیتنامهاش نوشته بود :
«بعد از من هیچ کس حق دست زدن به آثار مرا ندارد به جز دکتر محمد معین اگرچه مخالف ذوق من باشد… اگر شرعاً میتوانم قیم برای ولد خود داشته باشم، دکتر محمد معین قیم است، ولو این که او شعر مرا دوست نداشته باشد.»
تهانوی در “ کشاف اصطلاحات الفنون” مینویسد «وصی» کسیست که حفظ مال و تصرف در آن به او محوّل و مفوّض شده، اما «قیم» فقط مأمور است. (“کشاف اصطلاحات الفنون و العلوم”: چاپ بیروت، ص ۱۷۹۴ ؛ “لغتنامه دهخدا” «ذیل مدخل وصیة») معلوم است نیما یوشیج حتی به سوءاستفاده از پسرش نیز اندیشیده بود. با این وصف، بعد از کناره گیریی دکتر محمد معین، وقتی عالیهخانم و شراگیمِ جوان ادامهی کار را به جلال آلاحمد پیشنهاد کردند، او بدون پروا گفت: من خودم یک صادق هدایتِ دیگر هستم و نمیروم زیر پرچم نیما. و اینطور شد که پای سیروس طاهبازِ جوان به میان آمد و بقیهی قضایا که میدانیم. در مورد بیژن الهی دیده میشود که حتی متن وصیتنامه را هم جایی منتشر نکردهاند، و شمیم بهار که “اندیشه و هنر”ش دیگر به تاریخ پیوسته -و حقیقتاً تیول کسی نیست- و به همت دوستان و شاگردان دیرزمانیست تبدیل به «احمد فردید» دیگری شده در جهان ادبیات، حتی این جسارت را از خود نشان نداده است که بالاتر از هدایت را رو کند و بگوید «من خودم یک جیمز جویس دیگری هستم و نمیروم زیر پرچم بیژن الهی!» از قضا حرفش خیلی هم دور از واقعیت نخواهد بود، چون دربارهی رمان دور شوید کور شوید او مشتاقان و مریدان همان حرفی را میزنند که هنوز دربارهی “یولیسس” جویس: نخوانده میگویند قیامت است. شاید هم باشد، منتها در زمان رونماییِ آن قرار نیست او حضور داشته باشد و ما هم اگر باشیم باید با ویلچر حضور پیدا کنیم. او تمام این امتیازاتِ بالقوه را کنار گذاشته و پای را از آلاحمد فروتر نهاده و جوانی را درمقام سیروس طاهباز انتخاب کرده که مجریی چاپ شرمآور دو کتابی باشد از بیژن الهی -چون “زیارت نامه”ی او- که در نمایشگاه تهران رونمایی شد. بیاعتناییی بهار از این نیز تلختر است. در حالی که پس از سیسال بعید است که زینک و فیلم دفتر “دیدن” اُکسیده و ناخوانا نشده باشد، متن تایپشدهی خودِ بیژن را در مردهریگ او یافته و با ناشیگری و یا بیاعتناییی عامدانه به صورتی نابلدانه آن را تایپ کرده و به دستیارِ صاحبامضاء خود و آن شاعر مشهدیی جزو ابواب جمع خانوادهی علیزاده سپرده -در و تختهای که شیطان بهصورت مالک و مستأجر بههم وصل کرده- و گفته ببرند چاپ کنند. از همه بیشرمانهتر یادداشتیست که در صفحهی آخر “دیدن” آمده و در آن ادعا شده این کتاب چاپ «بازیابی و بازچینیی نسخهی سال ٥٧» بیژن است. شمیم بهار آنقدر بیاعتنا بوده که «مرزن آباد» را «مرزان آباد» تایپ کرده است. و بسیاری از علائم از نوع کسره و ضمه و تیرههای دوگانهی انتخابیی بیژن، در انتخاب حروف، یا از دست رفته و یا کلمات چنان بهم نزدیک و تقریباً چسبیده شدهاند که مثلاً کسرهی اضافهی «علف» به صورت حرکت زیر الف «ایام» قرار گرفته است. شاید بگویند: اینها -و دهها مورد دیگر- را همه میفهمند، امّا وقتی آن نیمهشبی را به یاد میآورم که بیژن پس از مشاجرهای سنگین با شمیم بهار از پشت تلفن فریاد میکشید و به من میگفت «برایش نامه به انگلیسی نوشتم چون فکر کردم شاید از فارسیی من سر در نیاورد»، به خود میگویم شاید هم همه سر درنیاورند. آخر چگونه ممکن است یک وصی کتاب شعر ممتازترین، دقیقترین و وسواسیترین هنرمند زمان را، که علیالاصول باید به آن مفتخر باشد، به دست کسی بسپارد که بیژن پس از مرگ ناگهانیی بهرام اردبیلی، مطلع مرثیهی بهرام را در اشاره به این کتاب با این بیت شروع کرده بود : یادم به کتابیست یقین رنگ کلاپشت
لنتوریی سبز چمنی عکس تو بر پشت
کتابی که جانشینامضاء شمیم بهار از مصاحبه با بهرام اردبیلی چاپ کرده بود. «لانتوری» در زندان فحشی متداول است که به افراد نابلدِ تازهرسیدهی پرمدعا میگویند و اهل فن میدانند زنان بدکاره همدیگر را در حال عصبانیت «لنتوری» خطاب میکنند. شنیدهام بیژن با دیدن آن لنتوری چمنی حتی لایش را باز نکرده بوده و این شنیده درست است چون مقارن همان ایام من ایران بودم و خبرِ رفتنِ بهرام اردبیلی را که تلفنی به بیژن دادند من خانهی او بودم و بعداً هم ندیدم به چنین کتابی اشارهای کرده باشد. دلیلش همین بس که یک نسخه از همین کتاب را جانشینامضاء شمیم بهار به دوستی داد که او برای من فرستاد و در صفحهی اولش نوشته: «احترام محسن صبا قربانت داریوش کیارس / دی ١٣٨٩» یعنی یکماهی پس از رفتن بیژن .
بگذارید حرف را خلاصه کنم: «بازیابی»ی آقایان دقیقاً همان چیزی را میرساند که در ایران امروز به آن خالیبندی میگویند، و «بازچینی»ِ متن انصافاً به چیز دیگری نمیماند الا شکستن عضوی از اعضای غول.
تنها میماند این سؤال که چرا شمیم بهار، که خود از اولین کسانی بود که شعر بیژن را در “اندیشه و هنر” چاپ کرد، در وصیت بیژن اینگونه عمل میکند. دلیلش هر چه باشد از یک نکته دور نیست. او را آنقدر باد کردهاند که به دنیای دلپذیر شایعات عروج کرده است به نحوی که خودِ بادکنندهها نیز از نزدیک شدن به او هراس دارند. این آخرین مصاحبهی «قاسم هاشمینژاد» را بخوانید، به محض این که مصاحبهکننده از او میپرسد: «میدانیم شما و شمیم بهار به استناد نقدهایی که منتشر کردهاید مجهز به دانش نقد در زمان خودتان بودهاید»، هاشمینژاد با اصطلاحاتی چون «این حقیرِ فقیر» جواب میدهد:
«خواهش میکنم بنده را با آقای بهار مقایسه نکنید. ایشان در عنفوان جوانی بر دانش ادب غربی مسلط بودند. ایشان را گذشته از هنرهای دیگر تنها کسی میشناسم که بر دانش درام احاطه دارند و دقایق و ظرایف آن را میشناسند .فضل جای خود دارد. من شخصاً بسیار چیزها از ایشان آموختهام. خیلی از همدورهها و دوستان من مثل من از ایشان آموختهاند»
“روزنامهی شرق”، ١٥ اردیبهشت ٩٣
این لحن و چهاربار تکرار لفظ «ایشان» را اگر کسی در جهان متمدن به کار ببرد، طرف این مداهنه تکذیبنامه چاپ میکند. ولی در سرزمین ما میتوان آن را نتیجهی غضب شمیم بهار دانست و یا ترس هاشمینژاد، چرا که در اصلِ کتاب “بوته بر بوته” -که مناسبتِ این مصاحبه انتشارِ آن در نمایشگاه کتاب تهران است- پای از گلیم خود فراتر گذاشته بود:
«در میان همنسلان خود تنها یک تن را میشناختم که به صنعت داستانی و ساختمان اثر، به عنوان پایهای برای بررسی، توجه خاص داشته است. آقای شمیم بهار در نشریهی اندیشه و هنر این توجه موشکافانه را دنبال میکرد، هرچند همزمانی برای ما مشترکاتی میساخت …»
“بوته بر بوته”، قاسم هاشمینژاد، نشر هرمس، ١٣٩٢، ص ٢٥
انصافاً ترس هم داشته. این جا نه خبری از «این حقیر فقیر» است و نه تکرار چندبارهی اشاره به «ایشان». در ضمن لحن نوشته هم قابل قبولتر است. به جای «ایشان در عنفوان جوانی» و «دانش درام» و «دقایق و ظرایف آن» تنها سخن از «صنعت داستانی» و «ساختمان اثر» است. اما ناجورترین حرف هاشمینژاد این بوده که «همزمانی برای ما مشترکاتی میساخت» یعنی یکی شمیم بهار بوده یکی هم بنده. و چون خودش میدانسته حقیقت ندارد با عجله ترتیب مصاحبهی شرق را داده و قبل از این که کار به جای باریک بکشد یک خود-تکذیبنامه منتشر کرده است -چه باک که کتاب دست خلقالله میماند تا همیشه و مصاحبهی روزنامه هم رندانه به کار همین مالهکشیدنها میآید و نشاندن غیض. درحالیکه اصلاً نیازی به آن نبوده و اهل فن میدانند فاصلهی او با شمیم بهار چنان زیاد است که اندازهی خود شمیم بهار با بیژن الهی .
*
دیر زمانیست که در ایران کسی چشم انتظار آدمهایی چون نیما، هدایت و دهخدا نیست. تنها تولیدات زمانه انبوه میانمایههاست که مثل مرغ و خروسهای ماشینی از راه میرسند و به تدریج محو میشوند. خبری از آن جوجههای «رسمی» نیست که تا سر و دست چند نفر را زخمی نمیکردند به چنگ نمیآمدند. در چنین ظلماتی بیژن الهی مثل دفینهای مفقود در میان جمع پیدا شد. بیژن تا جوان بود بازیچهی تمسخر کسانی میشد که امروز در نقاشی و شعر و سینما تشتشان بدجوری از بام افتاده است، و در این سالهای بیماری نیز جمعی چون مور و ملخ آرامشِ تنهاییِ او را بر هم زدند. فکر کرده بود اگر در دوردستها دفنش کنند کسی به سراغش نخواهد رفت که این نیز حاصل نشد، پس حالا که این گنج به جای اصلی خود، خاک، باز گشته است دست کم این بازیها را تمام کنید …
مهر ٩٣