كاركردن من و خوردن آهو

داستان هشتم

نویسنده: فرزانه ابراهيمی

يكی بود يكی نبود. شايد آن يكي هم نبود! شايد هم ده تا بود. حالا اصلا مهم نيست چندتا بود چندتا نبود مهم يك تكه مرتع بود كه توی اين زمين گل و گشاد برای خودش بی‌كس افتاده بود و پر شده بود از علف‌های بلند و كوتاه. يك روز كه  مرتع برای خودش خوش خوشانش بود و داشت با نسيم بازی می‌كرد چند تا گوسفند گرومپی افتادند تويش و بع بع كنان به جان علف‌های بلند و كوتاهش افتادند اوايل مرتع خيلی دلخور بود كه اين گوسفندها يك هو سرو كله‌اشان از كجا پيدا شد كه آرامش و تنهايی‌ش را به هم زده‌اند اما مدتی كه گذشت خيلی هم ممنون‌شان شد چون آنها همان قدر كه می‌خوردند پس می‌دادند و زمين گرسنه را سير می‌كردند و اوهم برای تشكر هی علف می‌ريخت جلواشان اين بود كه يك همزيستی مسالمت آميز بين‌شان به وجود آمد.

گوسفندها كه پروار شدند كم كم سرو كله لاشخورها پيدا شد و شبانه‌روز بالای سرشان چرخ می‌زدند و منتظر فرصت بودند تا دلی از عزا در بياورند اما بعد از مدتی دست‎شان برای گوسفندها رو شد هرچه بيت و غزل بود برای گوسفندها خواندند اما گوسفندها از رو نرفتند وعاقبت لاشخورها قافيه را باختند و دمشان را روی كول‌شان گذاشتند ورفتند روی بلندترين درخت آن طرف مرتع نشستند و منتظر شدند تا سرفرصت  بنشينند و غزل پست مدرن ياد بگيرند تا بتوانند سر گوسفند ها را گول بمالند.

اما از آنجا كه اين زمين كم خائن و نقشه كش نداشت يك هو سرو كله‌ی گرگ‌ها كه بوی گوسفندها به دماغ‌شان خورده بود پيدا شد و نشستند و نقشه كشيدند كه چه بكنند و چه نكنند كه بتوانند از اين سفره پرفيض پروردگارشان فيض ببرند كه ياد پسرعموی عزيزشان روباه افتادند كه توی مرتع بغلی بی‌زاد و رود افتاده بود. يكي از گرگ‌ها كه ريشش از بقيه سفيدتر بود، برداشت و رفت پيش روباه و قضيه را برايش تعريف كرد كه چه نشسته‌ای كه عموزاده‌های‌ات در يك فرسخی‌ا‎ت دارند از گرسنگی می‌ميرند و  خودت كه داری تك و تنها اينجا از بی‌كسی و گرسنگي له له می‌زنی درحالی كه همين‌جا بغل گوشمان توی مرتع بغلی كرور كرور گوسفند پروار برای خودشان دارند حال می‌كنن و ما مثل خردر گل مانده‌ايم و دندان ما كوتاه و گوسفند در مرتع بغل مصداق حال‌مان شده است. بلند شو و قدم برديدگان كور ما بگذار وبيا بنشينيم و عقل‌مان را روی هم بريزيم تا بتوانيم از اين فلاكت نجات پيدا كنيم. تازه نمی‌دانی وقتی بيشتر آتيش می‌گيری كه بدانی اين گوسفندهای نفهم به همه‌ی تكنولژی‌های روز مجهز شده‌اند و از خودشان هی اختراع جديد توليد می‎كنند و می‌خواهند به گوش جهانيان برسانند كه همچين هم گوسفندهای هيچی ندانی نيستند كه با هی هی چوپان بالا و پايين بروند و اين گرگ‌ها هستند كه بايد از هی هی چوپان بترسند در حالی كه ما خوب می‌دانيم اينها همان گوسفندهای همچی‌دان هيچی‌ندان قبلی‌اند، وما هی اين طرف پرچين دندان قروچه می‌رويم و عين گندم برشته‌ی‌ روی آتيش شده‌ايم. حالا بشين و فكری بكن پسر عمو كه هم بتوانيم دلی از عذايشان در بياوريم و هم تا عمر، عمر است از گرده‌اشان كار بكشيم.

روباه كه اين حرف‌ها را شنيد چهار زانو مثل ايكيو سان نشست و تق تق كنان به فكر فرو رفت و ناگهان فكر خر توی سرش شروع به عرعر كرد. جستی زد و چنان پريد و محكم زد توی سر گرگ كه چند تا از دندان‌هايش ريخت توی دهانش  و پيلی پيلی خوران نقش زمين شد روباه كه حال نزار پسر عمويش را ديد دستي از سر لطف برسرش كشید وگفت: بلند شو پسر عمو جان بلند شو كه فكر بكری كردم كه با اين فكر كاری بكنم  كه سال‎های سال آنها كار كنند و جلوامان دنبه بچرخانند و سم به سينه جلوامان دولا و راست شوند و بدهند ما بخوريم.

گرگ اين را كه شنيد تمام درد ش را فراموش كرد وچاهار زانو جلو روباه نشست و نيش‌ش را  كه ديگرنبود را،‌ تا بناگوش باز كرد و آماده شد كه روباه نقشه‌اش را بگويد.

روباه دوردهان‌ش را ليسيد و گفت توی اين مرتع‌های بغل خری را سراغ داری يا نه آن هم خری كه واقعا خر باشد؟

گرگ كه از اين  حرف پسر عمو هم شكه شده بود و هم دلخور لب و لوچه اش را ور چيد و گفت اي پسر عمو من گفتم به حال خودمان فكري بكن آن وقت تو به فكر خري!؟

روباه لبخندكي زد و گفت:مگر نگفتيد آمده ايد كه من برايتان نقشه بكشم اگر من روباهم و نقشه كش و شما به من ايمان داريد كه بسم الله وگرنه شما ر ا به خير و مارا به سلامت!

گرگ دم ورچيد و نشست و با دلخوري گفت :من گفتم حالا مينشيني و نقشه اي ميكشي كه چطور ميشود به آنها حمله كنيم!

روباه كلافه گفت:اي بابا!حالا دوره ي قشون وقشون كشي به سر رسيده از طرفي مگه نگفتي آنها به انواع اختراعات مجهزند .زمان زمان استعمار نواست بايد از درش وارد شد تا بتوانيم كاري كنيم كه يك عمر آنها كاركنند و بهند مابخوريم.

گرگ ديد روباه مقبول ميگويد .گفت حرف حرف شماست حالا بگوييد چه بايد كرد!؟

روباه گفت همين كه گفتم بگرديد توي اين مراتع يك خري را پيداكنيد بياوريدش من چنان بپزمش و رنگش كنم و بدهم تحويل اين گوسفندهاي همه چيدان هيچي ندان كه خودشان مثل خر كيف كنند و نفهمند از كجا خورده اند!

گرگ دمي تكان دادو رفت و فكر روباه را با گرگهاي ديگر درميان گذاشت .درحالي كه هيچكدامشان  سراز حرفهاي روباه درنياوردند چون به او ايمان قلبي داشتند هركدام به سويي رهسپارشدند تا خر مورد نظر را پيداكنند.

حوالي غروب بود و همه از گشتن خسته شده بودند كه ناگهان يكي از گرگها چشمش به خرزدمبو لاغرو نحيفي افتاد كه گوشه اي نشسته بود و براي خودش نشخوار ميكرد.

گرگ با چرب زباني كه روباه به آ‌نها آموخته بود خر را راضي كرد تا از سرجايش جم بخورد و با او بيايد پيش روباه. روباه هم كه توي چرب زباني لنگه نداشت سر خر زبان نفهم را گول ماليد و گفت قرار است آهو بشود يك عمر توی مرتع سرسبز گوسفندها برای خودش كسی باشد و گوسفندها جلواش دولا و راست بشوند و درعوض اين لطفی كه گرگ‌ها و روباه در حق او می‌كنند هر هفته يك گوسفند پروار بفرستد اين طرف پرچين !

خراز همه جا بيخبر هم قبول كرد و روباه دست بكار شد اول يك سورمه‌ی مشت كشيد به چشم‌هايش بعد ريمل را برداشت وچنان مژه‌های بلند خررا فر داد كه چشم هر بيننده‌ای را از راه به در می‌كرد كمی به تن و بدن خر ور رفت و رنگ ولعابی به آن داد و لباسی شيك برتنش پوشاند حالا با آهو مونمی‌زد. خر را پس از اينكه توصيه‌های لازم  و نقشه‌ها و حرف‌هايی كه آنجا برای گوسفندها بايد شلغور می‌كرد آموختند با سلام صلوات راهی‌ی مرتع گوسفندهای همه‌چی‌دان هيچی‌ندان كردند. توی اين گيرودار يكی از گرگ‌ها صدايش در آمد كه  ای بابا اين گوسفندهای همه‌چی‌دان هيچی‌ندان كه ماهواره و اينترنت و چه و چه و چه دارند و حتما فرق بين آهو و خر را می‌دانند و فريب نمی‌خورند. روباه با ناز و ادای مخصوص خودش گفت: نه عزيزم آنها همه‌ی اينها را كه گفتی دارند اما هنوز فرق آهو و خر را نمی‌دانند چون آنها هرچه باشند و هرچه بشوند آخر كار اصل و نصب‌شان همان گوسفند است و سربه زير و تا دومتر جلو دماغشان را بيشتر نمی‌توانند ببينند حالا بنشينيد و ببينيد چطور گول می‌خورند و شما كيف می‌كنيد!

القصه خر! ببخشيد آهوی قصه‌ی ما رهسپار مرتع گوسفندها شد وقتی رسيد پشت پرچين مرتع اول گوسفندها بر و بر نگاهش كردند و دورش جمع شدند خر كه اوضاع را اينطور ديد كمی نازو كرشمه كرد و با غمزه لبش را غنچه كرد و گفت: چي شده؟! مگه تاحالا آهو نديديد؟

گوسفندها كه نمی‌خواستند كم بياورند و چشم‌هاي‌شان از خشگلی‌ی آهو داشت می‌زد بيرون يك صدا گفتند چرا چرا! ديديم اما آهو به اين خشگلی نديده بوديم

خركه ديد خوب توانسته سر اين نادان‌ها را شيره بمالد پشت چشمی نازك كرد و گفت: لطفأ اسفند بياوريد می‌ترسم چشمم كنيد!

يكی از گوسفندها كه بهش می‌آمد رئيس گله باشد با چاپلوسی آمد در پرچين را باز كرد و بفرمايی زد و جلو خر تا زانو دولا شد تا خر با آن نازو كرشمه‌اش وارد مرتع شود. خر با ناز و غمزه آمد زير تك درخت مرتع لم داد و نشست رئيس گله هم دمبه‎ای چرخاند و آمد جفت‌ش نشست  و امر كرد اول از همه اسفند دود كنند و بعد يك خروار يونجه تازه براي آهوی خوشگل بياورند. خودش هم در حالی كه دست به سروصورت آهوی نازش می‌كشيد از او در مورد كس و كارش پرسيد.

خر گفت از راه دوری آمده. گفت گرگ‌ها همه كس وكارش را خورده‌اند وتنها او باقی مانده و چون آوازه‌ی خوبی و دانايی گوسفندهای اين مرتع را شنيده است آمده تا اگر بشود با آنها زندگي كند.

رئيس گله با چاپلوسي مخصوص خودش دمبه‌اش راچرخاند و گفت: مرتع چه قابلی دارد تمام زاد و رود ما فدای يك تار مژه‌ی شما! قدم بر تخم مرغ چشم‌های ما گذاشتيد بفرماييد و تا هروقت خواستيد همينجا بچريد و پروار شويد و اگر خواستيد و قابل دانستيد زاد و رود بياوريد تا نسل‌تان دوباره جهان را بردارد!

آهوی قصه‌ی ما پشت چشمی نازك كرد كه يعني كسی را اينجا قابل نمی‌دانم كه از او زاد و رودی داشته باشم.

رئيس گله بادی به غب غب انداخت و پشمی صاف كرد و دمبه‌ای چرخاند و شاخ  پيچ پيچ‌ش را نشان داد كه يعنی اگر قابل بدانيد ما هستيم!

آهو با ناز سری كج كرد و با خجالت زير لب گفت تاببينم!

از آن روز خر هرروز زير درخت لم می‌داد و فرمان‌های ريز و درشتش را به عرض رئيس گله می‌رساند و او نيز بدون چون و چرا زير همه‎ی آن فرمان‌ها را امضا می‌كرد.

يك روز می‌گفت فلان كارخانه را بسازيد و پشم‌تان را بدهيد بريسند و لباس‌های فاخر بدوزيد تا بفرستيم به مرتع‌های همسايه يا می‌گفت برويد فلان مرتع دور افتاده كه اصلا روی نقشه نمی‌توانستي ببينی قرارداد  دوستي ببنديد و بدهيد آنجا را آباد كنيد كه يك روزی  به دردمان می‌خورد هرروز برای اين فرمان‌های ريزو درشت علوفه دريافت می‌كرد بدون اينكه سمي تكان بدهد يا  از سرجايش جم بخورد. سر هفته هم كه می‌شد  يك گوسفند  پروار می‌فرستاد آنطرف پرچين و تحويل گرگ‎ها می‌داد و در جواب گوسفندها كه می‌پرسيدند آن‌ها را  كجا می‌فرستد می‌گفت  اين كار را برای جلوگيری از فرار مغزها انجام می‌دهد و آنها را می‌فرستد به بلاد دانايان تا با مغزهای چند برابر برگردند و پزش را به ديگران بدهند.

گوسفندهای همه‌چي‌دان هيچي‌ندان از همه جا بيخبرهرهفته يك گوسفند پرمغز پروار را بادست‌های خودشان به مسلخ می‌فرستادند. بعد از مدتی خر ديد دارد از تعداد گوسفندهای همه‌چي‌دان هيچی‌ندان كم می‌شود و از طرفی ديد كم كم بعضی از گوسفندها دارند به كارهای‌اش شك می‌كنند و دارد صدای‌شان در می‌آيد برای همين به گوسفن‌هايی كه هنوز پاچه خواری‌اش را می‌كردند دستور داد زاد و ولد را زياد كنند و گفت غصه نخوريد هرجا توانستيد تخم و تركه‎اتان را ول كنيد و حالش را ببريد و نگران ازدياد جمعيت نباشيد  كه زمين  و علف مال خداست و خدا خودش روزی رسان است و نگهدار همه! گوسفندها هم از خداخواسته، تا توانستند تخم و تركه‌اشان را زياد كردند كه به اين ترتيب هم  نيروی فعالشان برای كاركردن زياد شود تا بيشتر بدهند آهوی‌شان بخورد. رئيس گله هم به اميد اينكه يك روز بتواند از آهو خوشگله زاد و رودی داشته باشد از صبح سحر تا بوق سگ هم خودش و هم ديگران را به كاروادار می‌كرد. فقط كاربود و دود كارخانه واصلا متوجه نبودند برای چه دارند كارمی‌كنند. كارمی‌كنند كه زندگی كنند يا زندگی می‌كنند كه كار كنند كه خر بخورد!؟ آخر آن موقع‌ها اصلا اين ضرب المثل را اختراع نكرده بودند كه كاركردن من و خوردن خر تازه اين كه به او می‌دادند كه بخورد كه خر نبود آهوی ناز و خوشگلي بود كه نمی‌دانستند از كدام بلاد برسرشان نازل شده است!

القصه ساليان سال است كه گوسفندان مرتع همه‌چی‌دان هيچی‎ندان و پرمغز و دانشمند ما شب وروز كار می‌كنند تا بدهند آهو بخورد و رئيس گله همچنان دور و برش می‌چرخد تا يك روز برسد كه آهو دست از پشت چشم نازك كردن بردارد و اجازه بدهد آنها هم زاد و رودی داشته باشند تا از سرو كولشان بالا بروند. وگرگها و روباه مرتع همسايه هم درخوش خوشان كامل به سر می‎برند و هر از گاهی برای اين‌كه نقشه‌اشان لو نرود دروغكی برای گوسفندها شاخ و شانه می‌كشند كه بهشان حمله می‌كنند و از آن طرف آهو هم اُرد می‌دهد كه با گرگ‌ها فلان می‌كند و بِهمان می‌كند و پشمان و تازگی‌ها هم لاشخورها كه غزل پست مدرن را به خوبي فرا گرفته‌اند با گرگ‌ها هم سفره شده‌اند و ازاين خان پرنعمت الهی فيض می‌برند و اين وسط فقط گوسفندهای بيچاره قربانی‌ی دست‌های تقدير شده‌اند و خودشان خبر ندارند ‌و راه به جايی نمی‌برند.

برگزیده جشنواره هدایت ۱۳۸۹

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

One Response to كاركردن من و خوردن آهو

نظرتان را ابراز کنید